واقعیت از عرش به فرش رسیدن.. پسر 18 ساله ای که افسردگی حاد گرفت..
سلام
خسته نباشید
من یه مشکلی برام به وجود اومده که باعث شده افسردگی شدید بگیرم
شاید تو دل خودتون بگید بحث عاشقانست! موضوع من هیچ ربطی به عشق نداره
انقدر که افسردگی روی من تاثیر گذاشته حتی نمیتونم بخندم چه برسه که معنی عشق رو بفهمم!!
خلاصه زندگیم رو میگم دوست داشتید بخونید و کمکم کنید
امیر هستم..توی یه خونواده پایین شهری بزرگ شدم پدرم دستفروشه و مادرم خانه دار...یه خواهر کوچکتر از خودمم دارم...
توی فامیل ما جو بی سوادی موج میزنه...اندک افراد تحصیل کرده ای تو فامیل ما هست...که اون اندک افراد هم اکثرا از فامیل های دور هستن
در واقع بین فامیل های درجه یک(خاله و دایی و عمو و عمه) هیچ فرد تحصیل کرده ای وجود نداره...پسرخاله هام همه ترک تحصیل کردن حتی بدون گرفتن مدرک دیپلم...پسرداییم راهنمایی درس رو رها کرد و دختر خاله هام یکی دو تاشون مدرک گرفتن اونم دیپلم...
خود خاله ها و دایی هام هیچ کدوم تحصیل کرده نیستن... پسرعمو و دختر عموهام همه از من کوچکتر هستن(بزرگترین نوه پدر پدرم هستم) عمه هام درس نخوندن و تنها یکی از سه عموی من مدرک دیپلم داره...
خب با این اوصاف تنها توی این جمع من بودم که از اول دبستان شاگرد اول کلاس بودم و دید همه نسبت به من عوض شده بود...
به همین دلیل هم احسساس مسولیت میکردم و هر سال از سال قبل بهتر درس میخوندم
برای مثال پنجم دبستان که بودم معدلم 19/27 شد وارد راهنمایی شدم سال اول راهنمایی 19/76 دوم راهنمایی 19/88 و سوم راهنمایی معدلم 20 شد...
روند صعودی من به صورتی بود که دبیرهای زیادی از من به عنوان یه فرد اینده دار و نابغه(تعریف نباشه، واقعیت بود) صحبت میکردند،گاها نامه هایی مبنی بر انتقال من به مدارس بهتر برای خوانوده ام مینوشتند که هر کدام این نامه ها مدتی بحث اصلی خونواده ما بود و بعد از گذشت چند روز فراموش میشد...
وارد دبیرستان شدم...تابستان قبل شروع دبیرستان منزل ما بعد از 14 سال از محله ای به محله دیگه ای منتقل شد...من به خاطر همین موضوع کمی ناراحت بودم که دوستانم را نمیبینم و از این دست مسائل...یک سری مسائل دیگه هم برایم به وجود آمده بود که باعث میشد من نسبت به درس سرد بشم...از جمله جو کلاس ما...افراد مردودی در کلاس ما وجود داشتند و درس خون های کلاس رو گاها به سخره میگرفتند و به نوعی آنها را از هدف اصلی دور میکردند..منم که از همون ابتدای بچگی زیاد حساس بودم مجبور میشدم برای این که کمتر مسخره شوم خودم را با فضای کلاس وقف دهم(دیگر برای نمره 20 تلاش نمیکردم و با خودم میگفتم خب 17 هم نمره خوبیه)ناراحتی های من زیاد و زیادتر میشد....استرس زیاد روح و روان من رو مختل کرده بود...مقداری بی حوصله شده بودم...دوستانی سمت من آمده بودند که دوست نبودند...برای من از زیبایی های توهمی داشتن دوست دختر صحبت میکرند...در همین گیرودار پدر و مادر من با بحث های زیاد بین خودشان باعث شده بودند من در خونواده به فردی عصبی تبدیل شم...دیگه دوست نداشتم خونه باشم پیش خودم میگفتم فقط به یه بهونه ای برم بیرون پیش دوستام که خونه نباشم و دعواهای پدرمادرم رو نبینم(ازدواج پدر و مادر من اجبار بوده و بار ها مادر من به من گفته که به خاطر من مونده و وگرنه تا الان صدبار جدا شده بود از پدرم...درواقع به دنیا آمدن مرا رخدادی شوم به تصویر میکشید) همین بیرون رفتن ها باعث شد من کمتر پای درس باشم...کمتر درس خواندم و کمتر...هر چه کمتر میخواندم بیشتر ناراحت میشدم...هر چه بیشتر ناراحت میشدم کمتر درس میخواندم....دیگر به فردی عصبی تبدیل شده بودم...منی که در دوره راهنمایی ساعات مطالعه ام گاها به 16ساعت در روز میرسید حالا دیگر توان درس خواندن به مدت 1 ساعت را هم نداشتم...کلافه میشدم....ناراحتی باعث شده بود تغذیه ام کم شود...لاغر شده بودم...
اما با این حال سال اول دبیرستان رو هم با معدل19/9 به عنوان شاگرد اول کلاس به پایان بردم...
ضمیمه: من از بچگی با درس ریاضی مشکل داشتم و ازش فراری بودم دوست نداشتم بخونمش...با این که همیشه نمره های ریاضیم 19و20 بود ولی شب قبل از امتحان امکان نداشت به خاطرش گریه نکنم!!!! چون ازش به شدت متنفر بودم
حالا دیگر وقت انتخاب رشته بود...من عاشق کامپیوتر بودم...بنابراین دوست داشتم فنی را برگزینم و به شاخه کامپویتر بروم
در همین حال با مخالفت های شدید خونواده ام مواجه شدم
به من میگفتند: فنی رشته ای است که درس نخوان ها انتخاب میکنند! فنی بد است و علافی دارد!
من مانده بودم اگر فنی بد است چرا در نظام آموزش و پرورش جا داشت؟!
پدرم نه گذاشت نه برداشت...زنگ زد به پسرعمویش که معلم است...پدر من پرسید چه رشته ای خوبه؟(من پیش خودم گفتم مگه میخوای ماشین بخری که خوب و بد بودنش رو میپرسی)
پسرعموی پدرم که ازش انتاظر داشتم ملاک را علاق و استعداد من بگذارد،برگشت گفت ریاضی بهترین رشته است و امیر را به ریاضی بفرست...! من دیگر بی حال شده بودم
چی؟؟؟؟ریاضی؟؟؟ درسی که من ازش متنفرم و میدونم به خاطر نفرتی که ازش دارم نمیتونم بخونمش!
پدرم گفت نه تو درس خونی و میتونی! خواستن توانستن است(بدترین و اشتباه ترین جمله و ضرب المثلی که شنیده ام)
تسلیم پدرم شدم... سنم پایین بود در برابر فریاد های پدرم تنم به لرزه درمیامد و تسلیم میشدم...! از همان لحظه ترسیدم
پیش خودم گفتم نزول مبکنم...افت میکنم و به آن چیزی که میخوام شاید نرسم...اورد سال دوم دبیرستان شدم با جوی ریاضی دان مواجه بودم!!!!!!
از آن سال به بعد دیگر اسم من در رتبه های اول تا سوم کلاس نبود!!! مهم هم نبود چرا که ملاک درس خواندن نبود ولی خب از بچگی جایگاه من اول یا دومی بود بنابراین برای من در ذهن من جایگاه ویژه ای داشت... حالا دیگر نمره های 20 و 19 و گاها 18 من تبدیل شده بود به نمره های 14 و 13....
افسرده شده بودم...خبر نداشتم... دعواهای خوانودگی ادامه داشت...وضعیت اقتصادی خونواده کمی به مشکل خورده بود...بنابراین پدر عصبی تر از همیشه و مادر زودرنج تر از گذشته...قبلا برای رهایی از این وضع بیرون را بهترین گزینه میدانستم...اما آن سال دیگر بیرون رفتن هم برایم مقدور نبود...احساس این که دوستانم به من جور دیگری و به عنوان یک فرد درس نخوان نگاه کنند برایم سخت بود...دیگر در خانه میماندم...هفته ها فقط و فقط برای رفتن به مدرسه پایم از در خانه بیرون میامد و دیگر هیچ...
خودم رو به کامپویترم بستم...با بازی های رایانه ای سرگرم میشدم..حوصله درس خواندن هم نداشتم...اوه! رشته خودم را هم که دوست نداشتم دیگر با این وضع اصلا نمیتوانستم سراغ درس بروم...من جاماندم از درس خواندن...سال دوم راهر طور بود گذراندم...فیزیک 8/5.... نمره ای که هیچوقت در ذهنم نمیگنجید...همیشه 19یا20 از آن من بود...حالا...
سال سوم شروع شد...دعواهای خونواده بیشتر شده بود...درس من ضعیف تز از هر وقت دیگه ای...به شدت عصبی بودم...کلافه...بی انگیزه...خندیدن برایم سخت شده بود...اما هنوز میتوانستم خودم را راضی کنم تا به موضوعی بخندم...سال سوم شروع شد همانند سال دوم...اتفاقی شوم...دی ماه سال 92 موقع شروع اولین امتحان به طور عجیبی مریض شدم...عفونت شدید در تمام بدن...یکی دو امتحان را از دست دادم....واقعا نمیتوانستم سرجلسه حاضر شوم...این شروع افسردگی شدید من بود...درس های بعدی را هم با بدترین شکل ممکن به پایان بردم... حسابان 1/75 که در آخر نمره ام را به 10 تغییر دادند...خدای من..چه بلایی سرمن آمده بود دیگر حتی شاگرد آخر کلاس هم نبودم... چه برسد به برترین رتبه ها..همین فکر ها ضربه های روحی زیادی به من زدند... در امتحانات نوبت اول ماسک به صورتم میزدم برای بیماری ام... آن ماسک روی صورت من ماند...8 ماه.... حالا دیگر همه فکر میکردند من مشکلی دارم که ماسک به صورتم میزنم تا دهانم مشخص نشود...عجیب بود...آنقدر برای تهیه ماسک به داروخانه منطقه رفته بودم که هر وقت در داروخانه را باز میکردم فرد حاضر در داروخانه لبخندی تلخ به من میزد و سرش را تکان میداد و ماسکی روی میز میگذاشت...بدون این که من چیزی بگم... خرداد فرارسید...من دیگر یک فرد افسرده بودم...آن هم از نوع شدیدش...بی خوابی های عجیب سراغم آمده بود...استرس های فراوان باعث شد من به بیماری ibs مبتلا شوم...ریشه این بیماری در من استرس شدید بود... شروع اولین امتحان نهایی دینی بود....فقط توانستم 4درس را بخوانم...دروس دیگر آمدند...حالا دیگر فقط سعی میکردم قبول شوم ...نمره خوب ملاکم نبود...در طول سال مطالعه نداشتم...پس شب امتحان نمیتوانستم دروس راجمع کنم...کنکور که کلا برایم بی معنا شده بود.... اصلا مهم نبود...
دروغ گفتم! مهم بود
اما نمیتوانستم برایش تلاش کنم
خرداد تمام شد
فیزیک 5/5
جبر 3/75
حسابان:عدم حضور در جلسه!(لج بازی با خودم..نتونستم خودم رو راضی کنم که سر جلسه برم....خیلی بزدلم نه؟)
تک ماده هایم برای درس جبرو فیزیک استفاده شد...!
حسابان به شهریور رفت...حالا دیگر داغون تر از همیشه بودم...من؟؟؟؟شهریور؟؟؟؟ ممکن نبست!!!!خواب و خیال است!!!!کابوس است
شاگرد اول روزهای قبل حالا درسهایش را در شهریور پاس میکند!!!!! این جمله هایی بود که فکر میکردم راجع من رد و بدل میشود...بین دوستانم... پس قطع رابطه با دوستانم به قطع رابطه تقریبا با همه تبدیل شد....سه ماه تابستان دوستانم مرا ندیدند
دیگر مثل سابق هم زنگ نمیزدند!!!شاید دیگر فراموش شده بودم...یا به اصطلاح با من حال نمیکردند!!!!
شهریور فرارسید
موهای زیاد من و لاغری و بی رمقی و زردی صورتم نشان میداد عمق فاجعه را....فاجعه ای که کسی در خونواده من بهش توجه نکرد...پدر تا شب سرکار...مادر در اشپزخانه و خواهر پای تلویزیون...فقط در اتاق بودم...پدرومادرم فکر میکردند به خاطر نوجوانی است که دوست دارم تنها باشم و فکر میکردند بعدا بهتر میشوم!!!
آنها فکر میکردند کار درست را میکنند
با مادرم موضوع حال و روزم را درمیان گذاشتم
سریع شروع کرد:ما بچه بودیم بابامون با آهن میزدمون اینجوری نمیگفتیم بعدشم افسردگی ینی چی؟؟؟سوسول شدی؟؟؟افسردگی ماله فیلماست!!!!!!
مادرم اینگونه مرا از خودش دور کرد
نوبت به پدر رسیده بود:حرفم تمام نشده بود که گفت: من از صبح تا شب برای شما جون میکنم حالا اومدی میگی افسردگی گرفتم؟؟؟چی کم گذاشتم برات؟؟؟فلان چیزو نخریدم؟؟؟
پدرم اینگونه مرا از خودش فراری داد
وای خدایا تنهایی در زندگی من به معنای واقعی بود
نه دوستی برای حرف زدن
نه خونواده ای برای درد و دل
نه آشنایی برای احوال پرسی!
به فضایمجازی پناه اورده بودم
دوستان مجازی در چت روم ها پیدا کرده بودم
مادرم میگفت معتاد رایانه شدی و اما خبر نداشت من تنها همدمم رایانه بود..خودمم از کامپیوتر خسته بودم ولی چاره ای نداشتم
3 شهریور فرارسید حسابان را که فکر میکردم باز هم تجدید میشوم قبول شدم...
26 شهریور نمرات امد...من که ان 23 روز را دیگر در فاجعه بار ترین حال ممکن سپری کرده بودم (( همین 23 روز بدترین و بدترین و بدترین روزهای عمر من بودند)) دیگر کاملا به عمق افسردگی در وجودم پی برده بودم
تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد مجبور بودم برای سرگرم کردن خودم پای کامپبوتر باشم...صبح میخوابیدم و بعدازظهر بیدار میشدم...بقیه روز را کلافه و بی حال بودم...حالا دیگر کاملا روانی شده بودم...
اما همچنان کسی مرا نمیفهمید...حالا توهمات سراغم آمده بودند
از چیزهای بیخود ترس داشتم...انگار آینده را میدیم...
فکر میکردم الان فلان شخصی که در کوچه راه میرود به بدترین شکل ممکن میمیرد...روزی زنگ خانه به صدا درامد...خواهرم بود...از کلاس زبان برمیگشت...با اکراه خودم را به ff رساندم تا در را باز کنم...ترسیدم...فکر کردم اگر الان در را باز کنم خواهرم با صورتی خونی که انگار او را کتک زده اند وارد میشود...حتی درون ذهنم صدای جیغ و داد خواهرم را شنیدم...قسم میخورم....در را باز کردم فوری نگاهی به خواهرم انداختم...خواهرم شوکه شد...چیزی نشده بود
اتفاقی نیفتاده بود...سریع به اتاقم رفتم سرم را در دستانم گرفتم و پای رایانه خوابم برد... 7 ساعت در همان حال خوابیده بودم... حتی برای بیدار کردن من تلاشی نکرده بودند پدر یا مادرم...عجیب بود...
کوتاه کنم داستان(واقعیتم) را
پیش دانشگاهی من شروع شد
همزمان به روانپزشک مراجعه کرده بودم....کمی با من حرف زده بود حال و روزم را دیده بود...اوضاع روحی و جسمی ام را....برایم قرص نوشت و تاکید کرد که مصرف کنم...قرص های متعدد...قرص اعصاب های مختلف.. تا وقتی مصرف میکردم تقریبا خوب بودم اما بعد که متوقفشان کردم وضعم بدتر هم شد...حالا دیگر فقط و فقط مرگ در ذهنم بود...دوست داشتم همه را بکشم...عقده ای شده بودم....دوست داشتم سوار ماشین شوم و همه را زیر بگیرم و در اخر هم خودم بمیرم....بارها به خودکشی فکر کردم
راه هایش را روی کاغذ نوشتم
جلوی بهترین راه تیک زدم
با خودم قرار گذاشتم
4/9/93 ان را انجام دهم...
اما انقدر حالم بد بود فکر و خیال ازارم میداد و حافظه ام ضعیف شده بود که یادم رفت!
ذهنم خسته بود...
تقریبا از ابان 93 شروع یک زندگی جدیدتر
بی ذوق ترین انسان من بودم...
به هیچ جوکی نمیخندیدم...در حالی که همکلاسی هایم دقیقه ها قهقه میزدند...برای مرگ کسی ناراحت نمیشدم! خبرهای هیجان انگیز برایم با اتفاقات عادی روزمره فرقی نداشت...خندیدن یادم رفته بود...الان هم همینطور هستم...دیگر با هیچ چیز خوشحال نمیشدم...الان هم همینطور هستم... پدرم چند جمعه ما را به گردش برد...همه از زیبایی طبیعت لذت میبردند... اما برای من مهم نبود... اصلا درکش نمیکردم...مغزم قفل شده بود..توان فکر به هیچ چیز را نداشتم جز مرگ...
خرداد 94 فرارسید...باخودم عهد کردم که قبول شم...
اما نشد باز هم نمیتوانستم درس بخوانم
مطالب را نمیفهمیدم
در طول سال هم که مطالعه نداشتم
تمرکز هم که اصلا نداشتم...
وضعیت خطرناک بود
امروز 23/3/94 نمرات امد
هندسه 8/5
دیفرانسیل 1/5 روی برگه اما نمره سالانم 7/25 شد(خداروشکر اینو تک ماده میزنم)
فیزک 5 روی برگه و سالانه 8
امروز باز تکرار غمگین سال گذشته
انگار تابستانم از همین الان زهرمار شده
نمیدونم چیکار کنم
هرطور که فکر میکنم نمیتونم شهریور هم پاسشون کنم
ینی امسالم باید روحیم داغون باشه؟؟؟؟؟؟؟؟
تو رو خدا کمکم کنید
حرف های کلیشه ای نزنید
خواستن توانستن نیست...من امتحانش کردم بارها...هیچ نتیجه ای جز نتوانستن برایم رقم نخورده...حالا دیگر آبروی این جمله هم پیش من رفته!!!!
توکل بر خدا هم کردم اما هنوز وضعم این است
دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم
خواهشا حرف کلیشه ای نزنید واقعا یه راه کاربردی بهم بدین
نمیدونم یه دلخوشی یه حرفی یه چیزی
انگار که در لجن زاری در حال غرق شدنم
که فقط اطرافیانم بهم میگویند: بگو میتوانم بگو میتوانم تا نجات پیدا کنی...یا مثلا میگویند توکل برخدا کن تا از لجن زار بیرون بیای...
شهریور در انتظار من است
قبولی در آن زندگی ام را شاد میکند
و عدم قبولی در آن شاید مرا به ترک تحصیل بکشاند...شاید مرا را از شهر خودم دور کند...بروم و دیگر هیچ وقت پیش خونواده و فامیل و دوست برنگردم...شاید حتی مرا به خودکشی هم نزدیک کند...
دیگر از خودکشی ترسی ندارم...انقدر که بهش فکر کردم برایم مثل یک اتفاق عادی است
همین حال که مینوسم سردرد شدید عذابم میدهد....نه مریض نیستم....از بس که حرص خورده ام...معلمان که وضعیت مرا درک نمیکنند...فقط میگوند تو درس نمیخوانی
شاید اگر از اول درس نخوان بودم الان انقدر ناراحت نبودم و به قول معروف ککم نمیگزید...اما چون بودم و الان نیستم زورم میگرد کسی مرا درس نخوان میداند
وقتی مشاور مدرسه امسال به من گفت تو درست خیلی ضعیفه
خون خونم را میخورد دوست داشتم همالن لحظه خفه اش کنم...حتی دست هایم را مشت کرده بودم به شدتی که همان لحظه ناخنم شکست..و مشاور تعجب کرد...انگار که به من فحش ناموسی میداد...
دلم میخواستم فریاد بزنم من درس خوانممممممممم
اما شرایطم نابودم کرده است
انتخاب رشته تحمیلی زندگی مرا خراب کرد
از اینده ام میترسم
از انجا که لجوج هستم با خودم عهد کرده ام اگر توانستم فارغ تحصیل بشوم و به دانشگاه بروم و مدرک دانشگاهی بگیرم که هیچ
در غیر اینصورت قید زندگی و ازدواج و برنامه های آینده ام را میزنم...
کلمات توانای توصیف حال مرا ندارد
کسی هم حال مرا درک نمیکند...فقط مدیران مدرسه یا دیگران میگویند:درس نخوندی دیگه...تلاش نکردی دیگه...از اینجور حرفا
فقط میتوانم بگویم:
کــــــــــــمـــــک